م.و.ر.ی.ا.ن.ه

م.و.ر.ی.ا.ن.ه


"والعصر" بخوان که
موریانه برداشته تمام لحظه هایی را که بوی "من" می دهد...

بایگانی

بچگی_داستانک

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

به نام رب

bachegi



یادش بخیر بچگی. همان ظهر های داغ که ابرها پشت پنجره دست هایشان را زیر چانه می گذاشتند و منتظر می نشستند تا بالش زیر سر مامان گرم شود و صدای خروپفش ملحفه را از روی سر من بکشد.

کافی بود که مامان را خواب ببرد، تا من و "نازنین" ، عروسک سوغاتی  آقاجان از کربلا، چشممان را به چهارپایه ی زرد و کهنه ی توی آشپزخانه بدوزیم ،که قدش آنقدری بود که لیوان های بلوری جهاز مامان، با کمک او، توی بلندترین کابینت، سروری می کردند.

چهارپایه که می آمدزیر پایمان، ما می توانستیم روی شانه ی پنجره بنشینیم و دست های آهنی اش را بغل کنیم.

ظهرهای کوچه خلوت تر از هر وقتی بود. گاهی فقط من و ابرها بودیم و درخت های تبریزی حیاط روبه رویی ، که با باد سرشان را تکان می دادند و مثل قلم مو آسمان آبی را با رنگ نامرئی نقاشی می زدند. از موقعی که لب پنجره می نشستم، مدام باید پرده را کنار می زدم و لب ور می چیدم که نکند مامان زیر چادر نماز نازکش تکانی بخورد و بیدار شود. گاهی  خوابش خیلی سنگین بود، آنقدر که حتی آفتابی که روی پاهایم می خواباندمش، عقب تر می رفت و سایه می آمد جایش. اینجور وقت ها، نه فقط باید حواسم به شنیدن خروپف مامان می بود بلکه باید حواسم را جمع می کردم تا قبل از آمدن صغری خانم به بهانه ی آب پاشی جلوی خانه اش، با پنجره خداحافظی کنم. آن هم به این خاطر که لب پنجره ما اولین جایی بود که چشم صغری خانم دنبالش می گشت تا به موقعش زیر گوش مامان پچ پچ کند.

 زنها همیشه با هم در نقشه هایشان متحد می شوند. ولی مردها اینطور نیستند. مثلا آقای دریانی غروب تر ها که سرش را از سوپر مارکتش در می آورد ، دستی تکانم می داد و به قول خودش این فضولی ها بهش نیامده بود که عین صغری خانم چغلی بچه ها را به مادرهایشان بکند.

ظهر های تابستان، هم غریبه ها کمتر رفت و آمد می کردند و هم آشناها و صد البته هم فضول ها. کمتر کسی به سرش می زد آن وقت روز، توی کوچه پیدایش شود تا آفتاب دست لای موهایش کند و مغز او را توی کاسه ی داغ سرش هم بزند. هیچ کس کله ش بوی قرمه سبزی نمی داد غیر از حمیدرضا. هیچ وقت حرص خوردن هایم را یادم نمی رود وقتی که حمید رضا با بستنی یخی پرتغالی پشت به دیوار روبه رویی می ایستاد و هر لیسی که به بستنی می زد به من زبان درازی می کرد و با قیافه ی کج و کوله،  سرش را تکان می داد. اینجور وقتها دلم می خواست که صغری خانم با یک "اجی مجی لاترجی"، وسط کوچه ظاهر شود و گوشش را بپیچاند. از وقتی حمیدرضا مدرسه رفته بود ، باباهایمان گفته بودند که –هر کی با مثل خودش دوست. پسرا با دخترا قهر.

از همان موقع بود که آمدن پشت پنجره مساوی شد با چشم غره ی مامان و دیالوگ ثابتش شده بود که :-خوشت میاد اون پسره هی بهت زبون درازی کنه؟

گاهی دلم برای بچگی ها تنگ می شود. اما بیشتر از همه برای پنجره. کاش آخرین خاطره ی من و پنجره مال زمانی می شد که بابا برایم چادر نماز خرید. حداقل می توانستم با ابرها و درختان تبریزی خوب خداحافظی کنم و قول بدهم که هیچ وقت فراموششان نکنم. ولی آخرین روز، وقتی بود که هنوز پای توری فلزی به پنجره باز نشده بود تا دنیای آن ور میله ها را ، سوراخ سوراخ نشان بدهد. آخرین روز هنوز یادم است.

-باز تو اینجایی ذلیل مرده! نکنه این پسره ی بی تربیت اومده کنج دیوار.؟ دریانی دوبار بستنی بهش نفروشه میفهمه واینسته لب دیوار، مثل میمون ادا شکلک در نیاره.

مامان از خواب که پرید سریع آمد و کمرم را محکم گرفت و از میله ها بیرونم کشید. به همین خاطر هم است که من هیچ وقت نفهمیدم که آخرین روز، وقتی روبه روی دوربین آن دختر عکاس خندیدم ، لپم شبیه آقاجان چال افتاد یا نه؟



 

  • ۹۴/۰۳/۲۱
  • نگار دال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی