م.و.ر.ی.ا.ن.ه

م.و.ر.ی.ا.ن.ه


"والعصر" بخوان که
موریانه برداشته تمام لحظه هایی را که بوی "من" می دهد...

بایگانی
۲۳
مرداد

بسم الله

حاج آقا شما بگو کی مقصر است؟ این غلام و قراب نامرد یا من؟ منی که مجبور شدم گردنبند عزیز خدابیامرزم را به طلافروش دندان گرد محله مان بفروشم.

منِ خوش خیالی که خیالات میکردم این غلام شامورتی رفیق ناکسش، قراب را بیاورد که پول قرضم بدهد. بماند که چقدر فریبا زنم را میگویم- عزوجز کرد که گردنبند مال روز مباداست و نباید به بادش داد. چشم. حاشیه نمی روم. اصلا بگذارید قضیه را از جایی بگویم که گردنبند را از زنم گرفتم. از خانه که زدم بیرون فکری شده بودم که برگردم و گردنبند را به زنم پس بدهم. آخر صابون بی معرفتی این غلام کم به تن ما نخورده. اما باز دل دل کردم. باز با خودم گفتم نه. به زن جماعت اعتباری نیست. می­شناسیدشان که " مکرهن عظیم".

 اگر چیزی که به زور ازش گرفته­ای را پس دهی، جوری نیست و نابودش می­کند که جن و پری هم نفهمد.  دردسرتان ندهم. طلا را که فروختم، آمدم سمت قهوه خانه قلندر که دیدم جفت شارلاتانشان کروات زده و اتو کشیده توی سمند نشسته اند. برایم دستی تکان دادند. اگر می­دانستم این عطری که به تن نکبتشان زده­اند را از کمد شاهین کش رفته­اند و ماشین شان هم همانی است که توی نمایشگاه شاهین خاک خورده ، همانجا برمی­گشتم. خب معلوم است کجا ؟ مثل اینکه گوشتان با من نیست حاج آقا. راهم را پی پس گرفتن گردنبند کج می­کردم سمت طلافروشی تا منت زنم به سرم نیافتد. اما امان از بی پولی.

یاد بدبختی و نکبت زندگی که افتادم، پا محکم کردم که بروم سمت شان. با خودم گفتم شاید چاخان های غلام این بار درست درآمده و قراب سوار بخت و اقبالش شده. فکر ­کردم حالا نوبت من است که نانی توی روغن بزنم و جبران گردن کجی هایم پیش این و آن را بکنم.

نه حاج آقا! این چه حرفی است؟ نزول کدام است؟ می­خواستم همان قدری که قرض می­کنم پس بدهمش. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان به همین برکت صدای اذان که دارید می­شنوید، همان دم سالن که داشتم بلیط های کنسرتِ آن پیرمرد را میخریدم، یک لحظه، بددل شدم.

صدای الله اکبرِ نمازخانه که توی سرم پیچید، یاد دو تا کاسه خونی افتادم جای چشم روی صورت زنم بود. اشک های فریبا شد الماس و دل من هم که نازک تر از شیشه ای که با الماس بخواهند ببَرند. پشیمان شده بودم. دل دل کردم که نماز بخوانم یا نه؟ بله حاج آقا. نماز را که باید خواند. ولی نمیخواستم که کلا تارک الصلاه شوم. بالاخره نان کارگری، توی رگ و پی ما رفته. همانطور که لقمه حرام حناقمان می­کند، نمازِ نخوانده هم عاق مان می­کند.

داشتم می گفتم خدمت تان. صدای موذن رادیو که توی سالن کم و زیاد می­شد، آتو دست شیطان داد که ولوله بیاندازد توی جان ما. دستم را توی جیبم بردم و پول ها را توی دستم باز و مچاله کردم. داشتم خوشبختی همه آدم­هایی را ­می­شمردم که چرک دستشان روی تراول ها نشسته که با خودم فکری شدم چرا باید عمری بابت یک گردنبند نق و نوق زنم گوشم را کر کند؟ پس این همه نمازی که 20 سال است ادا و قضایش را خواندم کجا رفته که الان این حال و روزم است؟ آخر خدابیامرز مادرمان زن مومنی بود و از ده سالگی ما را به نماز بسته بود. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. با خودم گفتم خدا اگر جای حق نشسته باشد، نباید این دو آدم ملحدِ بی نماز را به نان و نوایی برساند که حالا منِ نمازخوان گدایی شان را بکنم. کنسرت دقیقا بعد اذان شروع می­ شد و غلام و قراب دم در سالن هاج و واج من بودند که مردد بودم نماز بخوانم یا نه؟. غلام هم که این وسط بدش نمی­آمد ما را بچزاند نیشش باز شد و چشم و ابرویی کج و راست کرد به سمت نمازخانه که "تقبل الله". دیگر از خیر نماز گذشتم و گفتم "سهراب! یک شب کافریِ پر منفعت بهتر از 20 سال عبادت بی نتیجه. "

بله حاج آقا. نماز واجب است. این اولین بارم بود که عمدا نماز نخواندم. راستش را بخواهید خدا هم خوب توی کاسه ما گذاشت. بعد ازینکه مفت مفت مهمانشان کردم و پول گردنبند حیف و میل شد، باید می فهمیدم که غلام و رفیق کرکس تر از خودش سه ماه است آس و پاس شده اند. بله. بله. می­دانم که نباید دست به یقه می­شدم اما انصاف هم خوب است شما که دستتان توی خرج است و عیال وار هستید. دو ماه است برنج خور پدرزنم شده ایم و غرروم نمی­گذارد بروم خانه شان. توی این بساط چطور می­شد خون خونم را نخورد وقتی که این مردک نفهم، قراب را می­گویم، بعد کوفت کردن غذاهای چینی، دست توی جیبش کرد و آهنگ لاو استوری را با سوت زد و گفت :"شرمنده داداش. سه ماهه خودم از جیب رفقا می­خورم."

شاید باورتان نشود ولی اولین بارم بود یقه کسی را گرفتم. هرچند خوب می­شد که دو تای همان مشتی که با آن دماغ غلام را شکستم،را حواله شکم قراب می­کردم.

 

  • نگار دال
۲۲
خرداد

به نام رب

عمه محترم

عمه محترم دقیقا از همان آدم هایی است که شکل و نمونه اش در دور و برمان به تیراژ چندصد هزارم میرسد. چرا راه دور برویم؟

  گاهی آینه «من» هفتاد و یکی ای است که در دهه شصت با فاز تقدم یافته ، تجلی کرده. همیشه خدا، با آن لبهای جمع شده‌اش، اخمی دارد که یک لنگه ابرویش را بالاانداخته تا جذبه نگاهش تیزتر از هر میخی توی جان آدم بنشیند‌.  انگشتری توی دستش دارد که نشان می دهد، هیچ وقت ویاری نگرفته که  شب گرسنه سر به بالش بگذارد و از رؤیای آن آب دهانش بالشش را خیس کند. با این وجود، غرولند پای ثابت سفره اخلاق اوست و باید سروکله عید نوروزی پیدا شود، تا او لبخند یادش نرود و بین ابروهای اخم آلودش، تار عنکبوت  نبندد.

عمه محترم از همان هایی است که بادکنک توقعات شان انقدر حجیمشان کرده که کافیست تا یک حواس پرت جواب سلامش را ندهد،  زود پنچرمی شوند و اشکشان دم مشکشان می نشیند. 

جلوه ای از مایی که توی دایره دنیای وهمی و واقعی اطرافمان، روی مرکز ایستاده ایم و همه چی باید گرد مرکزیت «من» طواف کند.

بدی اش این است که نقطه ضعف همان مرکزی است که با سوزن پرگار یک طعنه یا کنایه یا اصلا انتقادی پاره و منفجر می شود.

به همین خاطر هم عمه محترم دلش می خواهد که از باغ برود تا آدم ها دلشان برای «من»او ، غنج برود.دلش میخواهد که ببیند چطور دنبالش می افتند و از دلتنگی اش بالا و پایین می پرندو کهیر می زنند. اما انگار از طرفی هم نمی تواند که دلبستگی هایش را خط بزند. همین هم می شود که   قایم باشک بازیش می گیرد و پشت ِباغ نشین می شود.

درست مثل حکایت «با پا پس زدن و با دست پیش کشیدن ما» وقتی که بعد از یک  داد و بیداد نخراشیده، گوشه لب هایمات تا می شود و ابروهایمان را هشتی تر از همیشه می کشیم و پشت چشم نازک می کنیم که یعنی قهرم.

مثل تمام لحظه هایی که ژست عمه خانم روی میمیک من تداعی می شود و دلم می خواهد مشت بکوبم به چانه های دراز آدم هایی که یا ننگشان می آید یا حوصله شان تَرَک برداشته و نمی خواهند جواب پیام آدم بدهند. به قول عمه محترم:

"بدم میاد ازینکه کسی برام قیف بیاد." 

راستش هرچه فکر میکنم میبینم که خیلی سخت است. 

سخت که چه عرض کنم، اصلا راه ندارد که  به عمه محترم و اخلاق گندش بد و بیراه بگویی، و خودت...


  • نگار دال
۲۱
خرداد

به نام رب

bachegi



یادش بخیر بچگی. همان ظهر های داغ که ابرها پشت پنجره دست هایشان را زیر چانه می گذاشتند و منتظر می نشستند تا بالش زیر سر مامان گرم شود و صدای خروپفش ملحفه را از روی سر من بکشد.

کافی بود که مامان را خواب ببرد، تا من و "نازنین" ، عروسک سوغاتی  آقاجان از کربلا، چشممان را به چهارپایه ی زرد و کهنه ی توی آشپزخانه بدوزیم ،که قدش آنقدری بود که لیوان های بلوری جهاز مامان، با کمک او، توی بلندترین کابینت، سروری می کردند.

چهارپایه که می آمدزیر پایمان، ما می توانستیم روی شانه ی پنجره بنشینیم و دست های آهنی اش را بغل کنیم.

ظهرهای کوچه خلوت تر از هر وقتی بود. گاهی فقط من و ابرها بودیم و درخت های تبریزی حیاط روبه رویی ، که با باد سرشان را تکان می دادند و مثل قلم مو آسمان آبی را با رنگ نامرئی نقاشی می زدند. از موقعی که لب پنجره می نشستم، مدام باید پرده را کنار می زدم و لب ور می چیدم که نکند مامان زیر چادر نماز نازکش تکانی بخورد و بیدار شود. گاهی  خوابش خیلی سنگین بود، آنقدر که حتی آفتابی که روی پاهایم می خواباندمش، عقب تر می رفت و سایه می آمد جایش. اینجور وقت ها، نه فقط باید حواسم به شنیدن خروپف مامان می بود بلکه باید حواسم را جمع می کردم تا قبل از آمدن صغری خانم به بهانه ی آب پاشی جلوی خانه اش، با پنجره خداحافظی کنم. آن هم به این خاطر که لب پنجره ما اولین جایی بود که چشم صغری خانم دنبالش می گشت تا به موقعش زیر گوش مامان پچ پچ کند.

 زنها همیشه با هم در نقشه هایشان متحد می شوند. ولی مردها اینطور نیستند. مثلا آقای دریانی غروب تر ها که سرش را از سوپر مارکتش در می آورد ، دستی تکانم می داد و به قول خودش این فضولی ها بهش نیامده بود که عین صغری خانم چغلی بچه ها را به مادرهایشان بکند.

ظهر های تابستان، هم غریبه ها کمتر رفت و آمد می کردند و هم آشناها و صد البته هم فضول ها. کمتر کسی به سرش می زد آن وقت روز، توی کوچه پیدایش شود تا آفتاب دست لای موهایش کند و مغز او را توی کاسه ی داغ سرش هم بزند. هیچ کس کله ش بوی قرمه سبزی نمی داد غیر از حمیدرضا. هیچ وقت حرص خوردن هایم را یادم نمی رود وقتی که حمید رضا با بستنی یخی پرتغالی پشت به دیوار روبه رویی می ایستاد و هر لیسی که به بستنی می زد به من زبان درازی می کرد و با قیافه ی کج و کوله،  سرش را تکان می داد. اینجور وقتها دلم می خواست که صغری خانم با یک "اجی مجی لاترجی"، وسط کوچه ظاهر شود و گوشش را بپیچاند. از وقتی حمیدرضا مدرسه رفته بود ، باباهایمان گفته بودند که –هر کی با مثل خودش دوست. پسرا با دخترا قهر.

از همان موقع بود که آمدن پشت پنجره مساوی شد با چشم غره ی مامان و دیالوگ ثابتش شده بود که :-خوشت میاد اون پسره هی بهت زبون درازی کنه؟

گاهی دلم برای بچگی ها تنگ می شود. اما بیشتر از همه برای پنجره. کاش آخرین خاطره ی من و پنجره مال زمانی می شد که بابا برایم چادر نماز خرید. حداقل می توانستم با ابرها و درختان تبریزی خوب خداحافظی کنم و قول بدهم که هیچ وقت فراموششان نکنم. ولی آخرین روز، وقتی بود که هنوز پای توری فلزی به پنجره باز نشده بود تا دنیای آن ور میله ها را ، سوراخ سوراخ نشان بدهد. آخرین روز هنوز یادم است.

-باز تو اینجایی ذلیل مرده! نکنه این پسره ی بی تربیت اومده کنج دیوار.؟ دریانی دوبار بستنی بهش نفروشه میفهمه واینسته لب دیوار، مثل میمون ادا شکلک در نیاره.

مامان از خواب که پرید سریع آمد و کمرم را محکم گرفت و از میله ها بیرونم کشید. به همین خاطر هم است که من هیچ وقت نفهمیدم که آخرین روز، وقتی روبه روی دوربین آن دختر عکاس خندیدم ، لپم شبیه آقاجان چال افتاد یا نه؟



 

  • نگار دال
۱۵
خرداد

به نام رب

راستش کلافه ام. قیافه ام هم معلوم می کند که چند چند به "عمر" باخته ام.عرقی که  لای کلاف ابروهایم  گیر کرده، داد می زند که کسلی مرا چلانده. خسته ام از روزمرگی هایی که نمی شود افسارش را گرفت و تمام علاقه های فروخورده را تویش چپاند.
از اینکه دستم زیر چانه ام برود و بنشینم با ابروهای سربالا و دم پایین، با تیک تاک ساعت دیواری  مردمک بازی کنم یا به مبل قهوه ای خانه خیره شوم و حساب کنم تا چند سال دیگر فنر های مبل، صدای ستون فقراتشان بلند می شود؟
بعد فکر کنم و ببینم که چقدر دلم می لرزد برای اینکه یک رادیوی مجازی را کلید بزنم. چقدر دلم غنج برود از اینکه  متن بنویسم و بین دیالوگ های نمایش های رادیویی و تصور صداهایی که رویش می نشینند گم بشوم. بعد چشمانم را هم بیاورم و در عین ذوق مرگی از تصور روزی که  زانویم را خم می کنم تا از پله های ساختمان شهدای رادیو بالا بروم، بترسم که نکند آن روز رنگ "من" شده باشم؟

اگر از من بپرسند  که بدترین زمانی که می تواند بین پروتون  و نوترون انسان ماشینیزه فاصله بیاندازد تا یک انرژی هسته ای از قوای اعصاب آدمی به جهان ساطع شود، چه موقعی است؟

می گویم وقتی که حوصله لعنتی آدم رفته بالای برج میلاد لم داده و زبان درازی می کند. 

وقتی که ذوق کاری درونم زنده می شود. کاری که مدت ها پیش بوسیده امش و گذاشتمش کنار که تا زمان رسیدن "بعدا"،خاک بخورد و کهولت سن، ریشه دارش! کند. 

مثل وقتی که تمام خرت و پرت های کمدت را ریخته ای دورت و بعد می بینی هر کدام  جرقه ای  می زند برای ایده ای و خلقتی جدید.

 کاغذهای رنگی کنار دست مقواها نشسته اند تا دستت به قیچی برود و کارت پستالی یا هر چیز دیگری از بین رنگ ها و نقش های آشفته مغزت بیرون بریزد.
یا کتاب هایی که دلت می خواهد  چشمت به جمال آخرین "نقطه سرخط" صفحه آخرشان روشن شود اما...
جورچینی شده ام که  "اوقات فراغت" اش  جور است وانگیزه هایش هم هنوز گره کور نخورده و نمرده اند.

ولی یک چیزی وسط این جورچین کم است. خال جورچین گم شده.خالش که همان حوصله ای است که باید یک خط ممتد بکشد و  لحظه ها را وصل کند به انگیزه ها. همان حوصله ای که این روزها بین صفحه های اینستاگرام پشت علامت لایک قایم شده یا بین کامنتهای تلگرام و واتس اپ دارد ورجه وورجه می کند و تب دارد که دائما ولگرد این اپلیکیشن و آن اپلیکیشن باشد.
خیلی وقت است که با حوصله ام قهر کرده ام.
خیلی وقت است که پشتش را کرده به من و هربار که بوی کتاب های مطهری را می شنود، پاهایش را زمین می کوبد و غرولند کودکانه اش را شروع  می کند.

 خسته ام. دلم می خواهد زبان درازش را که دور حال و روز من چنبره زده بگیرم و آنقدر بکشم که حلقومش مثل اناری شود که زیر پا ترکیده. لعنت به وقاحت پررنگ بی حوصلگی. لعنت.

  • نگار دال