بسم الله
حاج آقا شما بگو کی مقصر است؟ این غلام و قراب نامرد یا من؟ منی که مجبور شدم گردنبند عزیز خدابیامرزم را به طلافروش دندان گرد محله مان بفروشم.
منِ خوش خیالی که خیالات میکردم این غلام شامورتی رفیق ناکسش، قراب را بیاورد که پول قرضم بدهد. بماند که چقدر فریبا –زنم را میگویم- عزوجز کرد که گردنبند مال روز مباداست و نباید به بادش داد. چشم. حاشیه نمی روم. اصلا بگذارید قضیه را از جایی بگویم که گردنبند را از زنم گرفتم. از خانه که زدم بیرون فکری شده بودم که برگردم و گردنبند را به زنم پس بدهم. آخر صابون بی معرفتی این غلام کم به تن ما نخورده. اما باز دل دل کردم. باز با خودم گفتم نه. به زن جماعت اعتباری نیست. میشناسیدشان که " مکرهن عظیم".
اگر چیزی که به زور ازش گرفتهای را پس دهی، جوری نیست و نابودش میکند که جن و پری هم نفهمد. دردسرتان ندهم. طلا را که فروختم، آمدم سمت قهوه خانه قلندر که دیدم جفت شارلاتانشان کروات زده و اتو کشیده توی سمند نشسته اند. برایم دستی تکان دادند. اگر میدانستم این عطری که به تن نکبتشان زدهاند را از کمد شاهین کش رفتهاند و ماشین شان هم همانی است که توی نمایشگاه شاهین خاک خورده ، همانجا برمیگشتم. خب معلوم است کجا ؟ مثل اینکه گوشتان با من نیست حاج آقا. راهم را پی پس گرفتن گردنبند کج میکردم سمت طلافروشی تا منت زنم به سرم نیافتد. اما امان از بی پولی.
یاد بدبختی و نکبت زندگی که افتادم، پا محکم کردم که بروم سمت شان. با خودم گفتم شاید چاخان های غلام این بار درست درآمده و قراب سوار بخت و اقبالش شده. فکر کردم حالا نوبت من است که نانی توی روغن بزنم و جبران گردن کجی هایم پیش این و آن را بکنم.
نه حاج آقا! این چه حرفی است؟ نزول کدام است؟ میخواستم همان قدری که قرض میکنم پس بدهمش. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان به همین برکت صدای اذان که دارید میشنوید، همان دم سالن که داشتم بلیط های کنسرتِ آن پیرمرد را میخریدم، یک لحظه، بددل شدم.
صدای الله اکبرِ نمازخانه که توی سرم پیچید، یاد دو تا کاسه خونی افتادم جای چشم روی صورت زنم بود. اشک های فریبا شد الماس و دل من هم که نازک تر از شیشه ای که با الماس بخواهند ببَرند. پشیمان شده بودم. دل دل کردم که نماز بخوانم یا نه؟ بله حاج آقا. نماز را که باید خواند. ولی نمیخواستم که کلا تارک الصلاه شوم. بالاخره نان کارگری، توی رگ و پی ما رفته. همانطور که لقمه حرام حناقمان میکند، نمازِ نخوانده هم عاق مان میکند.
داشتم می گفتم خدمت تان. صدای موذن رادیو که توی سالن کم و زیاد میشد، آتو دست شیطان داد که ولوله بیاندازد توی جان ما. دستم را توی جیبم بردم و پول ها را توی دستم باز و مچاله کردم. داشتم خوشبختی همه آدمهایی را میشمردم که چرک دستشان روی تراول ها نشسته که با خودم فکری شدم چرا باید عمری بابت یک گردنبند نق و نوق زنم گوشم را کر کند؟ پس این همه نمازی که 20 سال است ادا و قضایش را خواندم کجا رفته که الان این حال و روزم است؟ آخر خدابیامرز مادرمان زن مومنی بود و از ده سالگی ما را به نماز بسته بود. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. با خودم گفتم خدا اگر جای حق نشسته باشد، نباید این دو آدم ملحدِ بی نماز را به نان و نوایی برساند که حالا منِ نمازخوان گدایی شان را بکنم. کنسرت دقیقا بعد اذان شروع می شد و غلام و قراب دم در سالن هاج و واج من بودند که مردد بودم نماز بخوانم یا نه؟. غلام هم که این وسط بدش نمیآمد ما را بچزاند نیشش باز شد و چشم و ابرویی کج و راست کرد به سمت نمازخانه که "تقبل الله". دیگر از خیر نماز گذشتم و گفتم "سهراب! یک شب کافریِ پر منفعت بهتر از 20 سال عبادت بی نتیجه. "
بله حاج آقا. نماز واجب است. این اولین بارم بود که عمدا نماز نخواندم. راستش را بخواهید خدا هم خوب توی کاسه ما گذاشت. بعد ازینکه مفت مفت مهمانشان کردم و پول گردنبند حیف و میل شد، باید می فهمیدم که غلام و رفیق کرکس تر از خودش سه ماه است آس و پاس شده اند. بله. بله. میدانم که نباید دست به یقه میشدم اما انصاف هم خوب است شما که دستتان توی خرج است و عیال وار هستید. دو ماه است برنج خور پدرزنم شده ایم و غرروم نمیگذارد بروم خانه شان. توی این بساط چطور میشد خون خونم را نخورد وقتی که این مردک نفهم، قراب را میگویم، بعد کوفت کردن غذاهای چینی، دست توی جیبش کرد و آهنگ لاو استوری را با سوت زد و گفت :"شرمنده داداش. سه ماهه خودم از جیب رفقا میخورم."
شاید باورتان نشود ولی اولین بارم بود یقه کسی را گرفتم. هرچند خوب میشد که دو تای همان مشتی که با آن دماغ غلام را شکستم،را حواله شکم قراب میکردم.